دوباره پاییزه
حوالی تولد تو...
این چند سال چه روزهایی با هم داشتیم چه پاییز هایی...
چه آذر...
قصه همون قصه است و باز تنهایی منو آرزویی موقع فوت کردن شمعهای کیک تولدت...
چه فرقی می کنه...
من همون منم!
از تنهایی متنفرم
لعنتی چرا نمی فهمی؟ از تنهایی می ترسم...
خیلی دوست داشتم که آدم خجالتی باشم که تا یه چیزی میشه سر گونه هام سرخ بشه....
ماکزیمم اتفاقی که در صورت من می افته پف کردن چشم هام بعد از شب نخوابی های امتحانه!
دلم برای روزهای ۱۳ سالگی تنگ شده
روزهایی که با آدم هایی حرف می زدم که حتی اسم واقعیشون رو هم نمی دونستم...
۸ سال گذشت و هنوز...
مدت مدیدی ست ما را میل نوشتن نمی آید...
می ترسم از نگاه تو
از این نگاه رفتنی
ترسمو بیشتر می کنی
وقتی نمی گی با منی....
پ.ن: تقصیر من نیست همه ی خوبی های دنیا در توست...
سلام
در وصف گرفتاری های من همین بس که تا هفته ی آینده باید تحقیقی در مورد زمان انعقاد خون در حیوانات آزمایشگاهی و جوندگان ارائه بدم و هنوز حتی مطالبش جمع آوری نشدن
آرامم
سرد و ساکت و صبور
در گوشه ی نموری از ذهنم که این روزها عجیب آفتابی ست
و چقدر ساده می گذرد اگر ساده بگیری
و لحن شادمانه ی من را حتی می توانی با بغض غربت زده تعبیر کنی
این روزها عجیب آرامم